آسمان تاریکی را رها کرد و به خود روشنایی دوباره بخشید. روزی از روزهای زیبای پاییزی است و صدای سوسوی باد در گوش طنین انداز میشود. ابرهای کوچک و بزرگ در آسمان نمایان هستند و گویی روزی بارانی در پیش خواهد بود. میتوانم این را از رطوبت ابر خودم که ریشههایم در پیچاپیچ آن تنیده شده است به راحتی حس کنم.
گویی از آن روزهایی را در پیش رو دارم که بعد از مدت زمانی نسبتا طولانی قرار است رفع تشنگی کنم. آری اگر ریشههایم را پاهایم در نظر داری من دنیا را وارونه میبینم. چمن های دشت که همراه با جهت باد خود را رها میکنند شاخ و برگهایم را که روی زمین گسترده شده و با آنها در تماس قرار داده شدند نوازش میکنند.
بلندی من نسبت به درخت های عادی اختلاف زیادی دارد شاید حتی از بلند ترین درخت های آمازون پیشی گرفته باشم. هر گاه ابر من بالاتر میرود معمولا آبی را در اختیار من میگذارد و من اندک اندک با بالا رفتن او رشد میکنم. اینچنین است که رشد من همراه با قد کشیدنم همراه است.
راستش را بخواهید حتی دیگر خودم نمیتوانم پاها و ریشههتیم را ببینم یا با ابرم همصحبت شدم. میدانید وجود من دو چیز را برایتان راحت تر میکند. اول اینکه، نیازی به آب شما و کشاورزان ندارم و دوم اینکه دسترسی به میوه هایم راحت است؛ به حال نگاه نکنید فصل بهار و تابستان که میرسد گاهی میوه هایم آنقدر زیاد میشوند که ممکن است به یک دیگر کوبیده و طی مدت زمانی در زمین فرو روند و من همچنان منتظر هستم تا شاید دانه های فرو رفتهای آنها جوانه ای زده و هم صحبت جدیدی برایم شوند.
(براش وقت گذاشته شده، معرکه یادت نره!)